ماجراهای غیرواقعی لیلی
روزی روزگاری دختری بود به نام لیلی. او عادت عجیبی به گفتن داستان های بلند داشت که اگرچه جذاب بودند، اما اغلب از واقعیت دور بودند.
یک روز لیلی داستانی از گنج پنهان در جنگل تعریف کرد. دوستانش، هیجان زده و کنجکاو، تصمیم گرفتند او را در یک جستجوی گنج دنبال کنند.
لیلی که فهمید دروغ گفته است احساس گناه کرد. اما او نمی دانست چگونه حقیقت را به دوستانش بپذیرد.
با این حال، در جنگل، آنها به طور تصادفی به یک جعبه قدیمی و زنگ زده برخورد کردند. در کمال تعجب همه پر از سکه های براق و قدیمی بود!#
لیلی با دیدن شادی در چهره دوستانش تصمیم گرفت حقیقت را بگوید. او اعتراف کرد که داستان گنج را ساخته است.
دوستانش هر چند تعجب کردند اما او را بخشیدند. آنها خوشحال بودند که او شجاعت پذیرش اشتباه خود را داشت و قول داد که در آینده صادق بماند.
از آن روز به بعد، لیلی از بافتن قصه های بلند دست کشید و ارزش صداقت را آموخت. دوستانش او را بیشتر به خاطر صداقت تازه کشف شده اش تحسین کردند.