ماجراهای صبح عرفانی مایک
هر روز صبح ساعت 5، مایک از خواب بیدار می شد و برای قدم زدن در شهر آرام می رفت. سحر زمان مورد علاقه او بود.#
یک روز مردی مرموز در مسیر مایک ظاهر شد. مایک را به سمت جنگل هدایت کرد و گفت: دنبال من بیا.
درون جنگل، سنگی درخشان و جادویی بود. مایک کنجکاو شد و آن را برداشت. انگار با انرژی زمزمه کرد.#
مرد به مایک گفت که این سنگ دارای قدرت است. هر چیزی که مایک آرزو می کرد، محقق می شد. مایک با تعجب آن را محکم گرفت.#
آرزوهای مایک شروع به آشکار شدن کردند. گلها در زمستان شکوفه می دادند و او می توانست از بالای پشت بام ها بپرد. او هیجان زده بود!#
اما به زودی، قدرت های اضافی بر او چیره شد. با درک اهمیت زندگی عادی، تصمیم گرفت سنگ را رها کند.#
مایک یاد گرفت که زندگی برای خاص بودن نیازی به جادو ندارد. روز بعد، ساعت 5 از خواب بیدار شد و احساس رضایت کرد.