ماجراهای اکبر و خزانه عالی
روزی روزگاری پسر جوانی به نام اکبر بود که در دهکده ای کوچک زندگی می کرد. اکبر همیشه شیفته پول و ثروت بود و آرزو داشت روزی خزانه پر از ثروت خود را داشته باشد. بنابراین او تصمیم گرفت رویای خود را دنبال کند و یک خزانهفروشی فوقالعاده باز کند!
اکبر سخت تلاش کرد تا مغازه اش موفق باشد و به زودی توانست هر روز مشتریان بیشتری را جذب کند! او به زودی پول زیادی به دست آورد و خزانه اش پر از سکه و گنج شد. متأسفانه، او نمیدانست با این همه ثروت جدید چه کند. #
روزی اکبر شایعه ای شنید که یک تاجر ثروتمند به دنبال خرید مقدار زیادی سکه است. اکبر که کنجکاو شده بود تصمیم گرفت از فرصت استفاده کند و برای مذاکره با تاجر تماس گرفت. در کمال تعجب، بازرگان پیشنهاد خرید کل خزانه اکبر را به قیمتی بسیار بالاتر از آنچه که انتظارش را داشت، داد!#
اکبر از پولی که از فروش به دست آورده بود به وجد آمده بود، اما از فروش بیت المال محبوبش هم احساس پشیمانی کرد. او ناگهان اهمیت پس انداز و سرمایه گذاری پول خود را به جای خرج کردن آن به یکباره درک کرد. #
اکبر با درک این که درس مهمی آموخته بود، مصمم شد پس انداز را شروع کند و مسئولیت بیشتری در قبال ثروت تازه یافته خود داشته باشد. او پول خود را در مشاغل مختلف سرمایه گذاری کرد و به زودی توانست خزانه ای جدید و حتی بزرگتر بسازد! #
اکبر با خزانه جدید خود توانست به روستای خود و جامعه محلی کمک کند. او تصمیم گرفت از ثروت خود برای کمک به دیگران استفاده کند و موفقیت خود را با آنها تقسیم کند. #
سفر اکبر پر فراز و نشیب بود اما در نهایت درس ارزشمندی گرفت. او متوجه شد که مهم این است که در نحوه خرج کردن پول خود عاقل باشید و به کسانی که کمتر از شما خوش شانس هستند فکر کنید. #