ماجراهای ابری کوثر
در یک شهر کوچک و پر جنب و جوش، دختری به نام کوثر زندگی می کرد که عاشق رقصیدن زیر باران بود و مجموعه ای زیبا از چترها داشت. یک روز، کوثر متوجه شد که خورشید به شدت بر روی باران می تابد و رنگین کمان مسحور کننده ای ایجاد می کند.
کوسار با احساس کنجکاوی و ماجراجویی تصمیم گرفت رنگین کمان را تعقیب کند تا چیزی جادویی پیدا کند. چتر مورد علاقهاش را انتخاب کرد، چکمههای بارانیاش را پوشید و به زیر باران نمباران رفت. #
هنگامی که کوثر به رنگین کمان نزدیک تر می شد، متوجه ابری شد که به آرامی به سمت او فرود آمد. وقتی ابر به او پیشنهاد سوار شدن به مقصد را داد، چشمانش را باور نمی کرد.
کوثر روی ابر بالا رفت و آنها به آسمان اوج گرفتند. او ارتباطی جادویی با طبیعت احساس می کرد و از رنگ های زیبا و احساس قطرات باران روی صورتش شگفت زده می شد.
وقتی به رنگین کمان رسیدند، کوثر احساس عشق و قدردانی شدیدی کرد. گرمای خورشید و خنکی باران را حس کرد و به هماهنگی طبیعت و ارتباطش با خدا پی برد.
ناگهان ابر گلدسته ای زیبا و درخشان از گل به کوثر عرضه کرد. او با قدردانی هدیه را پذیرفت و آن را دور چتر خود پیچید و نمادی از عشق و قدردانی نسبت به مخلوقات خداوند ایجاد کرد.#
وقتی کوثر به خانه بازگشت، ارتباط جدیدی با خدا و طبیعت احساس کرد. او می دانست که هر بار که رنگین کمان را می دید، ماجراجویی ابری جادویی خود و عشقی را که در قلبش احساس می کرد به یاد می آورد.