ماجراجویی یک دختر شجاع
هنگامی که سویتی، دختری جوان حدوداً 4 ساله، برای اولین بار به علفزار رفت، خورشید به شدت در آسمان می درخشید. او همیشه از ناشناخته ها می ترسید، اما امروز مصمم بود با ترس هایش روبرو شود و ماجراجویی داشته باشد. #
سویتی قبلاً هرگز از خانه دور نشده بود، اما چیزی در اعماق وجودش به او میگفت که به راه خود ادامه دهد. همانطور که راه می رفت، به اطراف خود نگاه کرد و زیبایی چمنزار را دید، با علف های بلند و گل های رنگارنگ. او انفجاری از شجاعت و قدرت را در درون خود احساس کرد. #
سویتی به راه رفتن ادامه داد و در نهایت به رودخانه ای رسید. او داستانهایی از رودخانه و موجوداتش شنیده بود، اما ترسیده بود که نزدیکتر شود. احساس کرد که موجی از ترس او را فرا گرفته است. #
ناگهان صدایی از پشت سرش شنید. دوستش زنگ می زد که بیا بازی کنیم. سویتی نفس عمیقی کشید و ناگهان متوجه شد که چیزهایی که از او می ترسید در نهایت ترسناک نبودند. او با شجاعت تازهای که پیدا کرده بود، قدم به رودخانه گذاشت و شروع به کاوش در اعماق آن کرد. #
سویتی از شگفتی هایی که در رودخانه می دید شگفت زده شد. او موجوداتی را دید که هرگز از وجود آنها خبر نداشت و از زیبایی اعماق رودخانه شگفت زده شد. او در حین جستجو خندید و لبخند زد و تمام ترس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد. #
سویتی با خیال راحت به خانه برگشت و احساس کرد که حس شجاعت و قدرت تازه ای بر او جاری شد. او با ترسهایش روبرو شده بود و ناشناختهها را کاوش کرده بود و میدانست که هیچ چالش بزرگی وجود ندارد که نتواند از عهده آن بربیاید. #
سویتی میدانست که میتواند هر چیزی را فتح کند اگر فکرش را بکند. او به یک ماجراجویی رفته بود و متوجه شد که شجاعت از درون می آید. این داستان دختر شجاعی بود که پا به ناشناخته گذاشت و در این راه قدرت و شجاعت پیدا کرد. #