روزی روزگاری اسباب بازی ای بود که در خانه ای دنج در جنگل زندگی می کرد. هر روز اسباب بازی بیرون می رفت و دنیای اطرافش را کشف می کرد. تخیل او مملو از داستان ها و ماجراها بود و او همیشه در آرزوی سفر بعدی خود بود. یک روز، او شنید که یکی از دوستانش به کمک نیاز دارد و تصمیم گرفت برای آن کاری انجام دهد. کوله پشتی اش را جمع کرد و شروع به راه رفتن کرد و مصمم بود هر طور که می توانست کمک کند. #