ماجراجویی کیهانی یاسین
یاسین پسری کنجکاو و ماجراجو بود. یک روز در حالی که او در پارک قدم می زد، نور درخشان ضعیفی را دید که از پشت درختی می آمد. او برای تحقیق نزدیکتر رفت و یک سفینه فضایی بین کهکشانی را دید! یاسین چیزی را که می دید باور نمی کرد. با خودش فکر کرد: "این سفینه فضایی است که مادرم به من گفته است! باید آن را بررسی کنم!" #
یاسین وارد سفینه فضایی شد و دو دکمه را دید که یکی سبز و دیگری قرمز بود. دکمه سبز رنگ را فشار داد و کشتی شروع به حرکت کرد. وقتی هوا بیشتر و دورتر می شد، یاسین چیزی را که می دید باور نمی کرد. او قبلاً تا این حد از زمین دور نشده بود. #
سفینه فضایی در نهایت به ماه رسید! یاسین قبلاً تا این حد به ماه نزدیک نشده بود و مات و مبهوت بود. او از کشتی پیاده شد و شروع به کاوش کرد. یاسین از گوشه چشمش چیزی در حال حرکت دید. برگشت و دید یک بیگانه با جاروبرقی پرنده! #
بیگانه به یاسین سلام کرد و سلام کرد. او خود را یک بچه فضایی معرفی کرد و از یاسین پرسید که آیا میخواهی با هم دوست باشیم؟ یاسین گفت بله و بیگانه از او پرسید که آیا میخواهی زمین را از روی ماه ببینی؟ یاسین گفت بله و هر دو سوار سفینه فضایی شدند و پرواز کردند. #
همانطور که آنها پرواز می کردند، یاسین و بیگانه در مورد زمین صحبت کردند و ستاره ها را کاوش کردند. وقتی بالاخره رسیدند، یاسین باورش نمی شد چقدر زمین از این دور زیبا دیده می شود. بیگانه تمام کشورها و مکان های مختلف کره زمین را به یاسین نشان داد و یاسین مسحور شد. #
پس از پایان یافتن کاوش، یاسین و بیگانه خداحافظی کردند و قول دادند که برای همیشه دوست بمانند. یاسین از داشتن یک دوست جدید بسیار خوشحال بود و می دانست که هرگز این سفر شگفت انگیز کیهانی را فراموش نخواهد کرد. #
یاسین با سفینه فضایی کیهانی خود به خانه بازگشت و این دانش را با خود آورد که دوستی در گوشه و کنار جهان وجود دارد. وقتی از کشتی بیرون آمد، فهمید که یک دوست جدید و مادام العمر پیدا کرده است. #