ماجراجویی چرخ فلک جادویی هانا
روزی روزگاری دختر جوانی به نام حنا با پدر و مادرش زندگی می کرد. هانا عاشق تکشاخها بود و همیشه خودش را در حال سوار شدن به تکشاخ از میان یک چمنزار سرسبز تصور میکرد.
یک روز صبح، پدر هانا او را با دعوتی برای بازی در بیرون غافلگیر کرد. هانا هیجان زده با والدینش به بیرون از منزل رفت.#
پدر هانا او را به مکانی جادویی پر از اسب های زیبا و رنگارنگ برد. چشمان هانا از تعجب و هیجان گرد شد.#
هانا مشتاقانه یک اسب شاخدار با شکوه را برای سوار شدن انتخاب کرد و با پدرش در کنارش، ماجراجویی چرخ و فلک خود را با هم آغاز کردند.#
همانطور که آنها سوار چرخ و فلک می شدند، هانا خود را در حال تاختن از میان چمنزار روی اسب شاخدارش تصور کرد، باد لای موهایش می وزید.#
هانا و پدرش روز را با چرخ و فلک سپری کردند و خاطرات زیبایی خلق کردند که تا آخر عمر باقی می ماند.
آن روز رویاهای هانا به حقیقت پیوست و او متوجه شد که با محبت و حمایت خانواده اش همه چیز ممکن است.#