ماجراجویی چت ساده حسن
روزی روزگاری پسری به نام حسن بود که می خواست صحبت هایش را ساده تر کند. حسن در محله ای رنگارنگ زندگی می کرد و مردمان صمیمی زیادی در اطراف بودند. امروز تصمیم گرفت با آنها صحبت کند.#
اولین ایستگاه حسن نانوایی بود. سعی کرد به سادگی با نانوای صمیمی صحبت کند. حسن گفت: سلام من می خواهم نان بخرم. نانوا با خوشحالی یک نان به دست او داد و او را تشویق کرد که به تمرین ادامه دهد.
حسن در ادامه سفر با پیرزنی مهربان با گربه ای آشنا شد. گفت: سلام گربه ی خوب. پیرزن لبخندی زد و به او گفت که چگونه گربه اش زندگی او را شادتر کرده است. حسن از پیشرفت خود احساس غرور می کرد.#
بعد، حسن گروهی از بچه ها را پیدا کرد که فوتبال بازی می کردند. به آنها نزدیک شد و گفت: من هم می توانم بازی کنم؟ بچه ها از او استقبال کردند و همه با هم بازی کردند. حرف های ساده حسن دوست شده بود!#
بعد از بازی، حسن مردی را دید که برای حمل مواد غذایی تقلا می کرد. او به سمت او رفت و گفت: "به کمک نیاز دارید؟" مرد با قدردانی پذیرفت و آنها مواد غذایی را با هم به خانه مرد بردند. چت ساده حسن تفاوت ایجاد کرد.#
بعداً همان روز، حسن به دختر جوانی کمک کرد تا اسباب بازی گمشدهاش را پیدا کند و از او پرسید: «این مال توست؟». دختر با خوشحالی اسباب بازی خود را گرفت و هر دو از بازی با هم لذت بردند. سخنان ساده حسن دوستی های جدیدی ایجاد کرد.#
با غروب آفتاب، حسن در حالی که از گپ های ساده اش غرور می کرد به خانه برگشت. او به اهمیت ارتباط و اینکه چگونه می تواند دنیایش را به مکانی بهتر تبدیل کند، پی برد. از آن روز به بعد، او عهد کرد که مکالمات خود را همیشه ساده و صمیمانه نگه دارد.#