ماجراجویی پارک اسرارآمیز روزیتا
روزی روزگاری در شهری شلوغ، دختری با موهای آبی و چشمانی به رنگ عسل زندگی می کرد. رزیتا کنجکاو و ماجراجو بود و همیشه مشتاق کشف مکان های جدید بود. یک روز او و بهترین دوستش آنابل یک پارک مرموز را کشف کردند.
هنگامی که رزیتا و آنابل وارد پارک شدند، متوجه موجودات عجیب و غریب و زشتی شدند که در سایه ها کمین کرده بودند. آنها احساس کردند که لرزی بر ستون فقراتشان جاری شده است، اما، مصمم به کاوش، دست در دست هم ادامه دادند.
دو دوست به زودی در پارک گم شدند و موجودات عصبی در اطراف آنها بسته شدند. رزیتا و آنابل ترسیده اما مصمم تصمیم گرفتند با ترس های خود روبرو شوند و با موجودات مقابله کنند.#
رزیتا و آنابل شجاعانه با موجودات صحبت کردند و متوجه شدند که آنها آنقدرها هم که به نظر می رسید وحشتناک نیستند. موجودات برای یافتن گنج گمشده به کمک دختران نیاز داشتند و در عوض قول دادند که راه خروج را به آنها نشان دهند.#
دختران و موجودات با همکاری یکدیگر به دنبال گنج گمشده بودند و هر کدام از مهارت های منحصر به فرد خود برای غلبه بر موانع استفاده می کردند. دوستی آنها با موجودات و همچنین پیوند آنها با یکدیگر قوی تر شد.
در نهایت گنج را پیدا کردند و موجودات سپاسگزار رزیتا و آنابل را به بیرون از پارک راهنمایی کردند. دختران با قدردانی تازه ای از اهمیت دوستی و کار گروهی به شهر خود بازگشتند.