ماجراجویی نادیده
روزی روزگاری در روستایی کوچک دختری به نام ستایش زندگی می کرد. او هر روز با بهترین دوستانش بازی می کرد و همیشه به آنها اعتماد داشت. اما یک روز، یک اتفاق غیرمنتظره رخ داد.
ستایش با نزدیکترین دوستش درگیر شد. او که احساس می کرد صدمه دیده و به او خیانت شده بود، تصمیم گرفت از دوستانش استراحت کند و جنگل تاریک لبه روستا را کشف کند.#
هنگامی که ستایش به داخل جنگل می رفت، با جغد پیر دانا روبرو شد که به او هشدار داد که به هر کسی که در سفرش می دید اعتماد نکند.
ستایش در عمیق ترین قسمت جنگل با موجودی جذاب آشنا شد که سعی داشت او را متقاعد کند که مسیری خطرناک را طی کند. اما او سخنان جغد را به خاطر آورد و ترجیح داد به غریزه خود اعتماد کند.
در ادامه ماجراجویی ستایش، اهمیت اعتماد به قضاوت خود و عدم تکیه بر دیگران را یاد گرفت. او در تصمیم گیری هایش عاقل تر و مطمئن تر شد.#
وقتی ستایش بالاخره به روستا برگشت، با بهترین دوستش همه چیز را وصله کرد. او تجربیات و درس های ارزشمندی را که در سفر آموخته بود به اشتراک گذاشت.
از آن روز به بعد، ستایش در مورد اعتمادش محتاطتر شد. او اهمیت باور به خودش را می دانست و اینکه نباید کورکورانه به همه اعتماد کرد.