ماجراجویی مودبانه
روزی روزگاری در یک شهر آرام، پسری زندگی می کرد که بسیار مودب و محترم بود. او دوست داشت با مادرش وقت بگذراند و همیشه آرام و آرام صحبت می کرد.
یک روز، مادر پسر از او خواست که برای خرید مواد لازم برای شام به فروشگاه مواد غذایی برود. پسر با اشتیاق پذیرفت و راهی سفر شد.#
وقتی در بازار قدم می زد، پسر با فروشنده بداخلاق روبرو شد. با وجود رفتار ناخوشایند فروشنده، پسر با مهربانی صحبت کرد و اقلام لیست خود را خواست.#
فروشنده از رفتار مودبانه پسر متعجب شد و توصیه های ارزشمندی به او داد که کدام مواد را برای یک شام خوشمزه انتخاب کند.#
در راه خانه، پسر با یک توله سگ گم شده روبرو شد. او با مهربانی از رهگذری پرسید که آیا صاحب توله سگ را می شناسند.
رهگذر تحت تأثیر رفتار پسر قرار گرفت و به او کمک کرد تا صاحب توله سگ را پیدا کند. صاحبش از پسر تشکر کرد و از ادبش تعریف کرد.#
وقتی پسر با مواد اولیه به خانه برگشت، مادرش به ادب او و اینکه چگونه با چالش هایی که با آن روبرو می شد کنار می آمد افتخار می کرد. شام خوشمزه ای با هم درست کردند.#