ماجراجویی مهربان
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک پسر جوانی با چشمانی درخشان و مژه های بلند با برادر کوچکش زندگی می کرد. پسر جوان همیشه با برادرش مهربان نبود و همین باعث ناراحتی کوچولو شد.
یک روز، پسر جوان به جنگل جادویی نزدیک خانه آنها رفت. همانطور که سرگردان بود، احساس کرد انرژی عجیبی او را به عمق جنگل می کشاند.
پسر جوان در حین کاوش با جغد دانا و مهربانی برخورد کرد که به او در مورد اهمیت مهربانی و درک دیگران گفت.
سخنان جغد قلب پسر جوان را متاثر کرد و او تصمیم گرفت برادر بهتری باشد. از جغد تشکر کرد و با عجله به خانه برگشت و مشتاق مهربانی با برادر کوچکش بود.#
پس از بازگشت به خانه، پسر جوان متوجه شد که برادر کوچکش گریه می کند. بلافاصله او را در آغوش گرفت و عذرخواهی کرد و قول داد که از این به بعد مهربان تر و دوست داشتنی تر باشد.
برادران شروع به بازی با هم کردند و پیوند آنها قوی تر شد. آنها خنده، اشک و ماجراهای زیادی را به اشتراک گذاشتند و بهترین دوستان شدند.
از آن روز به بعد پسر جوان با چشمانی درخشان و مژه های بلند سخنان جغد دانا را فراموش نکرد. او تبدیل به یک برادر مهربان و دوست داشتنی شد و ثابت کرد که مهربانی می تواند دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کند.