ماجراجویی مهربان
روزی پسر جوانی بود به نام میثم که قلب بزرگی پر از مهربانی داشت. میثم که در یک روستای کوچک زندگی میکرد، به خاطر تمایلش به کمک به دیگران معروف بود. امروز او یک کار ویژه داشت که برای انجامش هیجان زده بود.#
میثم در اعماق جنگل سرگردان شد تا اینکه جغد جوانی با بال شکسته پیدا کرد. او در حالی که از دانش خود برای اصلاح بال استفاده می کرد، گفت: "نگران نباش، دوست کوچک."
به زودی، میثم به دو سنجاب برخورد کرد که بر سر یک بلوط افتاده بود. او با آرامش مداخله کرد و به آنها یاد داد که یکدیگر را به اشتراک بگذارند و یکدیگر را ببخشند.
با غروب خورشید، میثم با خرس غول پیکری برخورد کرد که راه خود را گم کرده بود. میثم علیرغم اینکه کمی ترس داشت، شجاعانه به خرس کمک کرد تا راه بازگشت به خانواده اش را پیدا کند.
میثم در حالی که خرس را در جنگل راهنمایی میکرد، با یک گرگ خرخر آماده حمله مواجه شد. نفس عمیقی کشید و از کلماتش استفاده کرد تا گرگ را آرام کند.#
خرس در نهایت به خانوادهاش ملحق شد و خانواده خرس سپاسگزار نشانی از قدردانی خود را به میثم ارائه کردند: یک سنگ زیبا و براق. آنها را در آغوش گرفت و به سفرش ادامه داد.#
میثم به خانه بازگشت تا ماجراهای خود را با خانواده اش که به مهربانی و شجاعت او افتخار می کردند، شریک شود. میثم با گذشت و صبر، دنیا را برای همه جای بهتری کرد.#