ماجراجویی مرغ بزرگ
روزی روزگاری دختری 7 ساله به نام مهسا در مزرعه ای کوچک با خانواده اش زندگی می کرد. آنها یک مرغ هلندی زیبا به نام کاکولی داشتند. یک روز مهسا تصمیم گرفت با کاکلی به ماجراجویی برود.#
مهسا از پدر و مادرش اجازه خواست تا کاکلی را به ماجراجویی ببرد. والدینش موافقت کردند و به او یادآوری کردند که به خواسته های آنها احترام بگذارد و در امان بماند. آنها مقداری تنقلات بسته بندی کردند و رفتند.#
این ماجرا مهسا و کاکلی را به جنگلی انبوه کشاند. آنها با یک پل قدیمی ژولیده روبرو شدند و مهسا شجاعانه تصمیم گرفت با کاکلی از آن عبور کند و او را محکم گرفته بود.
وقتی به آن طرف پل رسیدند، مهسا و کاکلی باغی جادویی پر از گل های رنگارنگ و موجودات کنجکاو را کشف کردند. مهسا به یاد نصیحت پدر و مادرش بود و با همه با احترام برخورد کرد.#
پس از کاوش در باغ، مهسا و کاکلی غاری مرموز پیدا کردند. آنها با اطمینان از شجاعت خود تصمیم گرفتند وارد شوند. در داخل، دیوارها با سنگ های قیمتی می درخشیدند. این لانه الماس پری بود.#
پری الماس با اهدای الماس جادویی به مهسا و کاکولی به خاطر شجاعت و احترامشان پاداش داد. مهسا به یاد نصایح حکیمانه پدر و مادرش در ته دل تشکر کرد.#
مهسا و کاکولی به مزرعه بازگشتند و ماجراجویی شگفت انگیز خود را با خانواده خود به اشتراک گذاشتند. آنها از سفر جادویی خود و درس هایی که در مورد شجاعت، احترام و عشق آموختند سپاسگزار بودند. پایان.#