ماجراجویی ماقبل تاریخ الکس
الکس در یک صبح روشن معمولی از خواب بیدار می شود. اما چیزی متفاوت است. او خود را نه در اتاقش، بلکه در جنگلی عجیب و عظیم می بیند، میلیون ها سال پیش در زمان.
دایناسورها! الکس با دیدن موجودات غول پیکر در دوردست فریاد زد. او احساس ترس می کرد، اما روحیه ماجراجویش قوی تر بود. او تصمیم گرفت این دنیای ماقبل تاریخ را کشف کند.#
الکس در حین اکتشاف خود با دو بچه دایناسور برخورد کرد که در یک گودال قیر گیر کرده بودند. او متوجه شد که باید کاری برای کمک به آنها انجام دهد.
الکس با جمع آوری تمام شجاعت خود از یک شاخه بلند به عنوان اهرم فشار استفاده کرد و در حالی که دعا می کرد تا برنامه اش عملی شود، به سختی فشار می آورد. ترس او با عزم جایگزین شد.#
الکس پس از کشمکش بسیار موفق شد بچه دایناسورها را نجات دهد. او با این موجودات ماقبل تاریخ پیوند عجیبی احساس می کرد. شجاعتش نتیجه داده بود.#
وقتی خورشید شروع به غروب کرد، الکس ناگهان خود را در اتاقش یافت. در زمان دیگری رویا بود یا ماجرایی؟#
صرف نظر از آنچه بود، الکس ارزش شجاعت و اراده را آموخت. او لبخند زد و آماده بود فردا با ماجراجویی دیگری روبرو شود.#