ماجراجویی قطار عرفان
روزی روزگاری پسری کنجکاو و ماجراجو بود به نام عرفان. او قطار را بیش از هر چیز دوست داشت. ساعتها به تماشای عبور آنها از خانهاش میگذراند و آرزو میکرد که روزی سوار یکی شود.
یک روز صبح آفتابی، عرفان تصمیم گرفت از ایستگاه قطار دیدن کند و کاوش کند. قطار اسباببازی مورد علاقهاش را جمع کرد، کولهپشتیاش را گذاشت و به ماجراجویی رفت.
در ایستگاه، عرفان انواع مختلفی از قطارها را دید. او از تنوع شگفتزده بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد که کدام را اول سوار شود. ناگهان اعلان قطار بعدی را شنید که به زودی حرکت می کند.
عرفان سریع سوار قطار شد و یک صندلی در پنجره پیدا کرد. وقتی قطار شروع به حرکت کرد، او پر از هیجان و شادی شد. مناظر زیبای بیرون پنجره او را مجذوب خود کرد.#
در حالی که قطار در مسیر ریل حرکت می کرد، عرفان با همسفرانش دوست شد. آنها داستان ها را به اشتراک می گذاشتند، می خندیدند و بازی می کردند. ماجراجویی عرفان سرگرمکنندهتر از آن چیزی بود که او تصور میکرد.
قطار برای استراحتی کوتاه در دهکده ای کوچک توقف کرد. عرفان از قطار پیاده شد و در کمال تعجب یک موزه کوچک قطار اسباب بازی کشف کرد. قلبش پر از شادی و هیجان شد.#
با غروب خورشید، عرفان سوار قطار شد و به خانه برگشت. او نمی توانست صبر کند تا ماجراجویی خود را با خانواده و دوستانش به اشتراک بگذارد. عرفان می دانست که این سفر ویژه قطار را برای همیشه گرامی خواهد داشت.