ماجراجویی عجیب یک پسر در جنگل
پسر جوان کنجکاو و ماجراجو بود، بنابراین یک روز تصمیم گرفت به کاوش در جنگل برود. نمی دانست چرا، اما چیزی در درونش او را به جلو ترغیب می کرد. نفس عمیقی کشید و شروع به راه رفتن کرد، درختان در باد تکان می خوردند و خورشید به او می تابد. #
پسر خود را در محاصره درختان بلند، آواز پرندگان و خش خش برگ ها در باد دید. او بیشتر و بیشتر به کاوش پرداخت، تا اینکه به طور تصادفی در اعماق جنگل به برهه ای رسید. در پاکسازی، حیوان جوانی را دید که کشته شده بود و مادرش عزادار بود. قلب پسر پر از غم و اندوه شد. #
پسر مصمم بود حیوان را نجات دهد، بنابراین تمام توان خود را برای احیای آن به کار گرفت. به طرز معجزه آسایی حیوان زنده شد و پسر و مادر حیوان خوشحال شدند. مادر با تشکر از کمک پسر، او را به خانه خود دعوت کرد و از محبت او تشکر کرد. #
پسر به دنبال مادر به خانه او رفت و او با آغوش باز از او استقبال کرد. در داخل خانه، مادر پسر را به اطراف نشان داد و به او غذا و نوشیدنی داد تا او را تغذیه کند. پسر که احساس خوشامد و امنیت می کرد، تصمیم گرفت مدتی بماند. #
پسر و مادر حیوان شروع به صحبت کردند و به زودی، آنها می خندیدند و قصه می گفتند. مادر بار دیگر از پسر برای زنده کردن حیوانش تشکر کرد و پسر از مادر تشکر کرد که او را در خانه احساس می کند. #
پسر و مادر حیوان در مدت اقامت او به هم نزدیک شدند و خیلی زود، هر دو متوجه شدند که ارتباط عمیقی با هم دارند. آنها تصمیم گرفتند شب را با هم بگذرانند و عشق خود را به صمیمی ترین شکل ابراز کنند. #
صبح روز بعد، پسر و مادر حیوان با پرتوهای گرم خورشید از خواب بیدار شدند. آنها خداحافظی کردند و پسر با احساس رضایت و خوشحالی عجیبی به خانه بازگشت. او سرانجام عشق و قدردانی واقعی را در جایی که هرگز انتظارش را نداشت پیدا کرده بود. #