ماجراجویی طلوع آفتاب
روزی روزگاری پسری به نام کورش بود که بیش از هر چیز عاشق خواب بود. زیر پتو خفه می شد و تا دیر وقت صبح می خوابید.#
روزی مادر کورش از زیبایی طلوع خورشید به او گفت. او گفت: "هر روز صبح، جهان با آسمانی رنگارنگ از خواب بیدار می شود." کوروش کنجکاو تصمیم گرفت روز بعد زود از خواب بیدار شود تا آن را ببیند.
صبح روز بعد کورش با اکراه جلوی آفتاب برخاست. چشمان خواب آلودش را مالید و دمپایی هایش را پوشید و برای دیدن طلوع خورشید آماده شد.
او به بالای تپه ای نزدیک صعود کرد، نقطه ای عالی برای تماشای طلوع خورشید. کورش همانطور که منتظر بود قدردان آرامش و هوای تازه صبح زود بود.
وقتی خورشید شروع به طلوع کرد، آسمان به آرامی از آبی تیره به سایه های نارنجی، صورتی و طلایی تبدیل شد. کورش چشمانش از هیبت گشاد شد و از منظره خیره کننده شگفت زده شد.#
از آن روز به بعد کورش دیگر صبح ها نمی خوابید. او زیبایی و حس آرامشی را که با زود بیدار شدن و دیدن طلوع خورشید حاصل می شود کشف کرد.
کوروش اهمیت زود بیدار شدن و تجربه دنیا را در زمان حیات آموخت. او همیشه طلوع های باشکوه خورشید را که صبح هایش را پر از شادی می کرد گرامی می داشت.