ماجراجویی شلغم فروشنده
روزی روزگاری در بازاری شلوغ پسر جوانی به نام اتابک شلغم می فروخت. او ماجراجو بود و همیشه مشتاق کشف مکان های جدید بود. روزی کبوتری بر شانه اش فرود آمد که گویی شلغم می خواهد. تصمیم گرفت شلغم هایش را با پرنده تقسیم کند.#
اتابک متوجه شد که کبوتر کاغذ کوچک و مچاله شده ای را در منقار خود گرفته است. کنجکاو، کاغذ را با دقت گرفت و متوجه شد که نقشه گنج است. اتابک هیجان زده تصمیم گرفت نقشه را دنبال کند و با دوست کبوتر جدیدش وارد ماجراجویی شود.#
آنها با هدایت نقشه وارد جنگل شدند. اتابک باید از شجاعت خود برای غلبه بر ترس خود از جنگل های تاریک استفاده می کرد. کبوتر در حالی که مسیر نقشه را دنبال میکردند، در بالا پرواز کرد و راه را پیش برد.
وقتی به رودخانه ای رسیدند، اتابک از هوش و ذکاوت خود برای ساختن یک کلک از شاخه های افتاده استفاده کرد و کبوتر با جمع آوری برگ ها کمک کرد. آنها با هم از رودخانه عبور کردند و با امواج چالش برانگیز روبرو شدند.#
اتابک و کبوتر با رسیدن به تخته سنگی بزرگی که مسیر آنها را مسدود کرده بود، مجبور شدند از خلاقیت خود برای عبور از مانع استفاده کنند. آنها مسیری پنهان در پشت تخته سنگ پیدا کردند که آنها را به مقصد نزدیکتر می کرد.
بالاخره به محل گنج رسیدند. اتابک و کبوتر سینه ای پر از شلغم طلایی پیدا کردند که گفته می شد خواص شفابخشی جادویی دارد. آنها هر دو خوشحال شدند، زیرا می دانستند که می توانند با گنج جدید خود به افراد زیادی کمک کنند.
با بازگشت به بازار، اتابک به فروش شلغم ادامه داد، اکنون با قدرت شفابخشی جادویی. دوست کبوتر وفادارش همیشه در کنارش بود. آنها با هم زندگی عادی خود را به یک ماجراجویی فراموش نشدنی تبدیل کرده بودند.#