روزی روزگاری در دهکده ای کوچک دختر کوچولوی کنجکاویی بود به نام باران. او عاشق کاوش در محیط اطرافش بود، اما در مورد غذاهایی که می خورد بسیار حساس بود. مورد علاقه باران سیب زمینی و ماکارونی بود.#
یک روز مادر باران به او گفت که باید غذاهای جدید را امتحان کند تا بزرگ و قوی شود. باران مردد بود اما قبول کرد که آن را امتحان کند. مادرش تصمیم گرفت برای شام یک سوپ سبزیجات آماده کند.#
باران با شجاعت طعم سوپ سبزیجات را چشید و در کمال تعجب از طعم آن لذت برد! او احساس غرور کرد که چیز جدیدی را امتحان کرد و از مادرش در مورد غذاهای دیگری که می توانست امتحان کند پرسید. مادرش لبخندی زد و از غذاهای دنیا به او گفت.#
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.