ماجراجویی سبز کیارش
کیارش 3 ساله عاشق طبیعت در یک شهر کوچک عجیب زندگی می کرد. یک روز آفتابی پدر و مادرش او را برای سواری به حومه شهر بردند.
کیارش با توقف در نزدیکی فضای سبز وسیع، خوشحال بود. دوید سمت یه دسته گل زیبا.#
کیارش با کنجکاوی خم شد تا گل ها را ببوید. ناگهان نهال کوچک و پژمرده ای را در نزدیکی جویبار دید.
او به سرعت به سمت والدینش دوید و به نهال اشاره کرد. یک سطل آب از نهر به او دادند.#
کیارش با احتیاط نهال را آبیاری کرد. او منتظر ماند و امیدوار بود که فوراً به زندگی بازگردد.
والدین او توضیح دادند که مراقبت از طبیعت زمان می برد، اما پاداش دارد. کیارش فهمید و قول داد برگردد.#
کیارش در بازگشت به خانه آرزوی جنگل های سبز را در سر می پروراند و قول داد همیشه مراقب طبیعت باشد. ماجراجویی سبز او آغاز شده بود.#