ماجراجویی روزی روزگاری جزیره
روزی روزگاری پسر جوانی در جزیره ای زندگی می کرد که اطراف آن را آب احاطه کرده بود. پسر دوستان زیادی داشت اما همیشه به دنبال ماجراجویی جدید بود. یک روز تصمیم گرفت جزیره را کاوش کند، بنابراین راهی سفر شد. وقتی از ساحل خارج شد و روی شنهای نرم رفت، پر از هیجان و انتظار بود. #
پسرک در جنگل قدم زد و به زودی به آبادی رسید که به رودخانه ای زیبا باز می شد. او تا به حال چیزی به این زیبایی ندیده بود و پر از هیبت بود. نفس عمیقی کشید و به داخل رودخانه پرید و اجازه داد آب سرد او را پر از نشاط کند. #
رودخانه طولانی تر از چیزی بود که او تصور می کرد و به زودی به یک آبشار رسید. او ابتدا احساس ترس کرد، اما متوجه شد که به سمت لبه کشیده شده است. همانطور که اولین قدم هایش را در آب برداشت، هجومی از شجاعت و قدرت را احساس کرد. با خودش لبخند زد و می دانست که می تواند هر کاری که در ذهنش باشد انجام دهد. #
پسر به سفر خود ادامه داد و به زودی با گروهی از حیوانات روبرو شد که در جزیره کوچکی به گل نشسته بودند. او از وضعیت بد آنها تحت تأثیر قرار گرفت و می دانست که باید کمک کند. او به داخل آب پرید و با تمام توان شنا کرد و در نهایت به جزیره رسید و به حیوانات کمک کرد تا در امان باشند. #
سفر پسر به پایان رسید و او به زودی به لبه جزیره رسید. او به سفر خود به گذشته نگاه کرد، مملو از دانشی بود که آموخته است و کاری واقعاً شجاعانه انجام داده است. با خودش لبخند زد، چون میدانست که شجاعت و ارادهاش به او اجازه داده تا تغییری ایجاد کند. #
پسر در حالی که احساس موفقیت و افتخار می کرد به خانه بازگشت. او آموخته بود که می تواند به هر چیزی که فکرش را می کند، چه بزرگ و چه کوچک، دست یابد. لبخندی زد و می دانست که می تواند به سمت رویاهایش پرواز کند. #
پسر ماجراجویی خود را با دوستان و والدینش در میان گذاشت و وقتی آنها به او تبریک گفتند بسیار خوشحال شد. او مملو از احساس غرور عمیقی بود، زیرا می دانست که به چیزی واقعاً قابل توجه دست یافته است. او می دانست که اگر بتواند تا این حد پیش برود، می تواند به هر جایی برسد. #