ماجراجویی دوستی و بازی
روزی دختر جوانی بود به نام شادلین. موهای شاه بلوطی بلند و چشمان زیبایی داشت. او با برادرش شروین زندگی می کرد اما هیچ همبازی نداشتند.
یک روز، شادلین تصمیم گرفت برای یافتن دوستان جدید و بازی های سرگرم کننده از خانه خود بیرون برود.
در پارک، او گروهی از کودکان را دید که مشغول بازی بودند. او به امید یافتن دوستان جدید به آنها نزدیک شد.#
بچه ها از شادلین به گرمی استقبال کردند. آنها شروع کردند به بازی با هم، دویدن، خندیدن و لذت بردن.#
بازی با هم باعث شد روز سریعتر بگذرد. شادلین با لبخندی بر لب و بسیاری از دوستان جدید به خانه رفت.
زمانی که به خانه رفت، ماجراهای خود را برای شروین روایت کرد. او مشتاق بود که روز بعد در بازی های سرگرم کننده به او ملحق شود.#
از آن روز شادلین و برادرش شروین همیشه کسی را داشتند که با او بازی کنند. آنها لذت دوستی را کشف کرده بودند.#