ماجراجویی دورا در شهر زیبا
در یک شهر زیبا، دورا با مامان و باباش به خوشی زندگی می کرد. او دوست داشت همیشه در کنار مامان باشد. با این حال، گاهی اوقات مامان بیرون می رفت که دورا را بسیار ناراحت و مضطرب می کرد.
یک روز، زمانی که مادرش بیرون بود، دورا تصمیم گرفت ماجراجویی خود را بسازد. به این ترتیب، او فرصتی برای دلتنگی مامان یا احساس اضطراب ندارد.
او کلاه ماجراجویی خود را گذاشت، خرس عروسکی خود را برداشت و سفر خود را در شهر زیبای خود آغاز کرد.
همانطور که او کشف کرد، او دوستان جدیدی پیدا کرد. او آنها را با خرس عروسکی خود آشنا کرد و حتی داستان های مورد علاقه خود را با آنها در میان گذاشت.
دورا متوجه شد که با وجود اینکه دلش برای مامانش تنگ شده بود، اما میتوانست با دوستانش خوش بگذراند و احساس امنیت کند.#
وقتی ماجراجویی او به پایان رسید، او احساس شجاعت کرد و به خود افتخار کرد. او متوجه شد که می تواند احساسات خود را از اضطراب کنترل کند، حتی زمانی که مامان در اطرافش نبود.
از آن روز به بعد، هر بار که مامان مجبور شد بیرون برود، دورا میدانست که میتواند به تنهایی، بدون احساس اضطراب یا ترس، ماجراجویی کند.