ماجراجویی در حومه شهر: بازی شادی آیجان
ایجان سرزنده در قلب شهر عاشق بازی بود. او هر روز با ایدههای درخشان یک بازی جدید از خواب بیدار میشد. امروز او آرزوی یک ماجراجویی بزرگ را داشت. او تصمیم گرفت از حومه شهر دیدن کند.#
آیجان با بادبادک در دست و لبخندی درخشان به سمت روستا حرکت کرد. عطر شیرین گل ها فضا را پر کرده بود. او احساس شادی و هیجان شدیدی داشت.#
به محض ورود، آیجان به یک زمین باز دوید و شروع به بازی کرد. خنده اش فضا را پر کرد. بادبادک او در باد می رقصید و می چرخید، بسیار شبیه روح پرانرژی او.#
اهالی روستا بازی آیجان را تماشا کردند. آنها از روح عفونی او شگفت زده شدند. برخی از کودکان به او پیوستند و خنده و هیجان آنها در سراسر روستا طنین انداز شد.
با تبدیل شدن روز به عصر، آیجان احساس رضایت کرد. او دوستان جدیدی پیدا کرده بود، دلش را بازی کرده بود و لذت روستا را تجربه کرده بود. او قول داد دوباره برگردد.#
ایجان با دلی شاد به خانه بازگشت. عشق او به بازی او را به یک ماجراجویی باورنکردنی سوق داده بود. او آن شب با رویاهای زیبای روستا خوابید.#
عشق ایجان به بازی چیزهای زیادی به او آموخت. او یاد گرفت که کاوش کند، دوستان جدیدی پیدا کند و از منطقه راحتی خود خارج شود. آیجان کوچولو هر جا می رفت شادی می یافت، مخصوصاً در بازی.#