ماجراجویی دایناسور نیکان
روزی روزگاری پسری بود به نام نیکان. نیکان دیوانه دایناسورها بود. اتاق او پر از اسباببازیهای دایناسور، پوستر و کتاب بود. تمام آرزویش داشتن یک دایناسور واقعی بود.
یک روز پدر نیکان به او قول داد که او را به جنگل ببرد و یک دایناسور واقعی برایش بخرد. نیکان بالای ماه بود. کوله پشتی اش را بست و صبح روز بعد راهی سفر شد.#
آنها به اعماق جنگلی که پر از گیاهان و حیوانات عجیب و غریب و عجیب بود، رفتند. همه جا به دنبال دایناسور گشتند، اما پیدا نشد.
ناگهان نیکان متوجه چیز غیرعادی شد. این سنگ بزرگ دایناسور شکل بود. نیکان که هیجان زده بود باور کرد که دایناسور واقعی است و آن را مال خودش می دانست.
آنها صخره دایناسور شکل را به خانه بردند و نیکان به وجد آمد. او طوری از آن مراقبت می کرد که گویی یک دایناسور واقعی است، به آن غذا می داد، با آن بازی می کرد و حتی شب ها آن را در رختخواب می برد.
با گذشت زمان، نیکان فهمید که گوش دادن به توصیه های پدر و مادرش مهم است. او فهمید که هر چیزی که آرزو می کند نمی تواند حقیقت داشته باشد، اما می تواند تظاهر کند و رویا کند.
شاید نیکان یک دایناسور واقعی پیدا نمی کرد، اما دست به یک ماجراجویی بزرگ زده بود و درس های ارزشمندی آموخته بود. و این رویای او را خاص تر کرد. پایان.#