ماجراجویی جنگل یک پسر
پسرک کتاب ماجراجویی جنگل را در دستانش گرفت و به افق نگاه کرد. او ماه ها رویای این لحظه را در سر می پروراند و بالاخره آن روز فرا رسید. زمان کشف اعماق جنگل و کشف اسرار آن فرا رسیده بود. #
پاهای پسرک او را نزدیکتر و نزدیکتر میکرد تا اینکه درست جلوی در ورودی جنگل ایستاد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعصابش را حفظ کند و داخل شد. #
جنگل سرزمینی وحشی و رام نشده بود. موجودات اسرارآمیز در سایه ها کمین کرده بودند و گیاهان و درختان عجیب به سمت آسمان می رسیدند. پسر به همان اندازه ترسناک و هیجان زده بود که به اعماق ناشناخته ها می رفت. #
ناگهان پسر صدایی شنید. ایستاد و با دقت گوش داد و قلبش به تپش افتاد. صدای عجیبی از بوته های اطراف می آمد. او با تردید و در عین حال کنجکاو نزدیک تر شد. #
پسر از گوشه چشمش یک جفت چشم زیبا را دید که به او خیره شده بودند. نفسش را حبس کرد تا اینکه حیوان به فضای باز رفت. ببر بود! #
ببر با کنجکاوی به پسر نگاه کرد و سپس به آرامی شروع به نزدیک شدن کرد. پسر ترسیده بود اما بی حرکت ماند. بعد از چیزی که برای ابدیت به نظر می رسید، ببر رفت. #
پسره دوست پیدا کرده بود! او برای ببر دست تکان داد و به طرز عجیبی سبک تر و زنده تر از همیشه احساس می کرد. او در آن روز درس مهمی آموخته بود - اینکه دوستی را می توان حتی در غیرمنتظره ترین مکان ها پیدا کرد. #