ماجراجویی جنگل فاطمه
فاطمه دختر جوانی بود که عاشق گشت و گذار و آرزوی ماجراجویی های بزرگ در نقاط دور بود. یک روز، او تصمیم گرفت که می خواهد از یک جنگل دیدن کند تا ببیند چه شگفتی هایی دارد. او چمدانی را بست و با هیجان برای سفرش به سمت جنگل رفت. #
وقتی به جنگل رسید، از زیبایی آن شگفت زده شد. او رودخانه ای پر از ماهی و آسمانی پر از پرندگان را دید که ملودی های زیبایی می خواندند. او از درختان بزرگ و علف های نرم زیر پایش می ترسید. #
فاطمه در جنگل پرسه می زد و از دیدن همه دیدنی های جدید و هیجان انگیز شگفت زده می شد. او پروانه ای زیبا را دید که زیر نور خورشید بال می زد و خانواده ای از آهوها از پشت درختان به بیرون نگاه می کردند. او از زیبایی و آرامش محیط اطرافش شگفت زده شد. #
فاطمه به زودی خود را در آبادی یافت و از منظره ای که در مقابلش بود شگفت زده شد. او مادر روباهی را دید که به تولههایش شکار میآموزد و به خاطر قدرت و شجاعت آنها مملو از تحسین شد. او با حیوانات ارتباط برقرار می کرد و می خواست آنها را بهتر بشناسد. #
فاطمه آرام آرام به حیوانات نزدیک شد و آنها با کنجکاوی او را تماشا کردند. آهسته دستش را دراز کرد و مادر روباه به آرامی توله هایش را به فاطمه نزدیک کرد. قبل از اینکه بفهمد فاطمه در محاصره همه حیوانات قرار گرفت و ناگهان احساس کرد به او تعلق دارد. #
فاطمه روز را صرف آموختن حیوانات و گشت و گذار در جنگل کرد. او یک آبشار پنهان را کشف کرد و با یک جغد پیر دانا دوست شد. او ارتباط عمیقی با حیوانات و محیط داشت و می دانست که چیز خاصی پیدا کرده است. #
وقتی زمان رفتن به خانه فرا رسید، فاطمه با دوستان حیوانش خداحافظی کرد و از آنها تشکر کرد که چنین لحظات خوبی را به او نشان دادند. او قول داد که به زودی برگردد و می دانست که هرگز این مکان جادویی را فراموش نخواهد کرد. #