ماجراجویی جنگل بارانی مارکو
در یک صبح بارانی، مارکو، پسری کنجکاو و ماجراجو، تصمیم گرفت به تنهایی جنگل را کشف کند. عاشق بوی باران و صدای چکیدن آب از برگها بود.#
وقتی مارکو به عمق جنگل رفت، ناگهان متوجه موجودی عجیب شد که پشت یک بوته پنهان شده بود. به نظر ترکیبی از خرگوش و سنجاب بود. مارکو با احتیاط به آن نزدیک شد.#
این موجود ترسیده و مجروح به نظر می رسید. مارکو برای آن متاسف شد و می خواست کمک کند. او به آرامی دستش را دراز کرد تا آن را آرام کند و موجود با تردید به او اجازه داد نزدیکتر شود.
مارکو تصمیم گرفت این موجود را به خانه ببرد تا از زخم هایش مراقبت کند. همانطور که آنها راه می رفتند، متوجه شد که به نظر می رسد موجودی او را درک می کند و حتی سعی می کند با حرکات کوچک ارتباط برقرار کند.
هنگامی که به خانه رسید، مارکو زخم های موجود را تمیز کرد و پانسمان کرد. به نظر می رسید این موجود از مهربانی مارکو سپاسگزار بود و بیشتر به او اعتماد کرد. آنها حتی از طریق حرکات ساده توانستند با هم ارتباط برقرار کنند.#
جراحات این موجود شروع به بهبود کرد و آنها دوستان جدا نشدنی شدند. مارکو آموخت که مهربانی می تواند پیوند عمیقی ایجاد کند، حتی با غیرمعمول ترین موجودات.
مارکو با دانستن اینکه زمان خداحافظی فرا رسیده است، موجود را به جنگل رها کرد. آنها یک خداحافظی صمیمانه داشتند و دوستی و درس مهربانی را برای همیشه گرامی داشتند.#