ماجراجویی جنگلی طلسم شده هستی
روزی روزگاری در روستایی کوچک دختری کنجکاو و ماجراجو به نام هستی زندگی می کرد. او عشق خاصی به همه حیوانات و پرندگان داشت و روزهای خود را به کاوش در جنگل های نزدیک می گذراند.
هستی یک روز آفتابی مسیری پنهان در جنگل پیدا کرد. او که کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت آن را دنبال کند و ببیند به کجا منتهی می شود. مسیر پیچید و پیچید و او را به یک بیشه زیبا و مسحور هدایت کرد.
هستی در نخلستان طلسم شده با خرگوش کوچک غمگینی برخورد کرد که پایش آسیب دیده بود. هستی میدانست که باید به خرگوش کمک کند و به آرامی پایش را نگه داشت و آن را با احتیاط با برگها پیچید.
در حالی که هستی از خرگوش مراقبت می کرد، حیوانات دیگر در بیشه به او نزدیک شدند و از او کمک خواستند. سنجاب با خز درهم، پرنده ای با بال شکسته و حتی آهوی خجالتی با خاری در پنجه اش.#
هستی می دانست که این حیوانات به او نیاز دارند، بنابراین تصمیم گرفت یک پناهگاه کوچک شفابخش برای آنها در بیشه طلسم بسازد. او مواد جمع آوری کرد و خستگی ناپذیر برای ایجاد یک پناهگاه امن کار کرد.
خبر پخش شد و حیوانات از اطراف جنگل برای کمک به پناهگاه هستی آمدند. دختر جوان با قلب دلسوز و دستان مهربانش همه آنها را شفا داد و کمک کرد و دوستان مادام العمر پیدا کرد.#
ماجراجویی جنگلی مسحور هستی اهمیت مراقبت از حیوانات و پرندگان را به او آموخت. مهربانی و شفقت او دنیا را به مکانی بهتر تبدیل کرد و پیوندی جادویی بین همه موجودات زنده ایجاد کرد.