ماجراجویی جادویی یک دختر جوان
روزی روزگاری دختر جوانی بود که تخیل شگفت انگیز و قلبی بزرگ داشت. او دوست داشت دنیای اطراف خود را کشف کند و امیدوار بود روزی به یک ماجراجویی هیجان انگیز برود. #
یک روز دختر جوان تصمیم گرفت قدمی به پارک نزدیکش برود. هنگامی که در مسیر قدم می زد، از مناظر و صداهای طبیعت که او را احاطه کرده بود شگفت زده شد. او ارتباط خاصی با پرندگان، درختان و گل هایی که با آنها روبرو می شد احساس می کرد. #
دختر جوان خیلی زود به پارک رسید و از مناظر و بوهایی که فضا را پر کرده بود به وجد آمد. او یک نقطه آرام در چمن پیدا کرد و دراز کشید و به آسمان آبی و ابرهای عبوری خیره شد. #
در حالی که روی چمن ها نشسته بود، دختر به اطراف نگاه کرد و درخت بزرگی را دید که ریشه هایی مانند بازوهایش دراز شده بود. او خود را مانند درخت تصور می کرد که بلند و قوی ایستاده بود و به روشی قدرتمند به زمین متصل است. #
دختر جوان پیوند خاصی با درخت احساس می کرد و می دانست که هر اتفاقی هم بیفتد، همیشه می تواند به پارک بازگردد و از حضور آن دلجویی کند. او چشمانش را بست و افکارش را با درخت در میان گذاشت و از حمایتش سپاسگزار بود. #
دختر جوان میدانست که همیشه خانوادهاش را دارد که به آنها تکیه کند، مهم نیست چقدر دور باشد. او احساس میکرد که درخت مانند امتداد خانوادهاش است که همیشه برای حمایت و آرامش او وجود دارد. #
دختر جوان لبخندی زد و با احساس شادی و آزادی به آسمان نگاه کرد و می دانست که او در امان است و حمایت می شود. او تصمیم گرفت که روزی مکان های جدیدی را کشف کند، درست مانند ابرها در آسمان، اما تا آن زمان به راحتی خانواده و درخت پارک راضی بود. #