ماجراجویی جادویی مبینا
مبینا دختری کنجکاو با روحیه ماجراجویی و عشق بی اندازه به مطالعه بود. یک روز او به طور تصادفی به یک کتابفروشی قدیمی در گوشه ای از جنگل برخورد کرد، بنابراین تصمیم گرفت کاوش کند. با درخششی در چشمانش و حس انتظاری بی حد و حصر، در را باز کرد و پا به داخل گذاشت.#
مبینا در راهروهای کتابفروشی پرسه می زد و عناوین مختلف را بررسی می کرد و انگشتانش را روی ستون فقرات می کشید. او به سختی میتوانست هیجان خود را با تمام احتمالات داستانهایی که میتوانست کشف کند، مهار کند. همانطور که به راه رفتن ادامه می داد، ناگهان صدای موسیقی ضعیفی از اتاق پشتی شنید. #
مبینا به آرامی در را باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. در کمال تعجب، اتاق پر از کتاب و طومار بود و موسیقی مرموز به آرامی در پس زمینه پخش می شد. او بی سر و صدا داخل شد و بلافاصله مجذوب فضای جادویی و مسحور کننده شد. #
مبینا به طور آزمایشی دستش را دراز کرد و یکی از طومارها را برداشت و وقتی شروع به خواندن کرد، حس جادویی فضا را پر کرد. صدایی در ذهنش طنین انداز شد که داستان های سرزمین های دور و مردم و موجوداتی را که در آنجا زندگی می کردند برایش تعریف می کرد. مبینا با خواندن هر کلمه هیجانی از هیجان را احساس می کرد. #
مبینا ساعت ها در اتاق ماند و مطالعه کرد تا چشمانش سنگین شد. وقتی بالاخره رفت، گرمایی را در قلبش احساس کرد که قبلا هرگز آن را حس نکرده بود. او می دانست که از آن لحظه به بعد، بدون توجه به جایی که باشد، می تواند ماجراجویی را در صفحات کتاب ها بیابد. #
مبینا با احساس شادی و درک تازه به خانه برگشت و به تمام ماجراهایی که تازه تجربه کرده بود فکر کرد. او میدانست که همیشه میتواند جهان را از طریق کتابها کشف کند و جادویی را که به دنبالش بود بیابد. #
مبینا سفری جادویی را تجربه کرده بود و چیزهایی را که یاد گرفته بود هرگز فراموش نمی کرد. حتی اگر کتابفروشی دور بود، داستان ها همیشه با او بودند. #