ماجراجویی جادویی سعید
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک پسری با موهای مجعد به نام سعید با چشمان سیاه زندگی می کرد. او همیشه کنجکاو بود، اما متأسفانه دوست نداشت مطالعه کند.#
سعید روزی در جنگل سرگردان با کتابی جادویی روبرو شد. او آن را باز کرد و ناگهان متوجه شد که به دنیایی عرفانی منتقل شده است!#
در این دنیا با جغد پیر خردمندی آشنا شد که گفت: «برای بازگشت به خانه، ابتدا باید اهمیت مطالعه و کسب دانش را بیاموزی».
سعید قبول کرد و شروع به خواندن کتاب کرد. هر صفحه او را به ماجراجویی متفاوتی می برد، جایی که او درس های ارزشمندی درباره شجاعت، دوستی و شفقت آموخت.
سعید با هر صفحه ای که می خواند، باهوش تر و با اعتماد به نفس تر می شد. او حتی شروع کرد به لذت بردن از خواندن و دنیاهایی که برایش باز کرد.
بالاخره سعید کتاب جادویی را تمام کرد و اهمیت مطالعه را آموخته بود. جغد دانا سپس او را به روستای خود فرستاد و در آنجا ماجراجویی خود را با دوستانش در میان گذاشت.
از آن روز سعید هرگز از مطالعه و مطالعه فرار نکرد. او دیگران را نیز به خواندن تشویق کرد و الهام بخش همه در روستای خود شد.