ماجراجویی تخت دختر بزرگ کیانا
روزی روزگاری دختر جوانی به نام کیانا تصمیم گرفت که وقت آن است که در تخت دختر بزرگ خودش بخوابد. او می خواست مستقل تر باشد و دیگر در تخت پدر و مادرش نخوابد.
کیانا قبل از خواب بدون کمک مامان و بابا مسواک زد. او به خود احساس غرور می کرد و آماده بود تا ماجراجویی تخت دختر بزرگ خود را آغاز کند.
وقتی کیانا روی تخت دختر بزرگش رفت، خودش را در پتوی مورد علاقه اش پیچید و حیوان عروسکی اش را محکم بغل کرد. او احساس امنیت می کرد و برای یک خواب خوب آماده است.#
نیمه های شب کیانا صدای عجیبی شنید. او احساس ترس می کرد، اما به یاد آورد که مادر و پدرش گفتند او شجاع است و از عهده هر کاری بر می آید.
کیانا تمام شهامتش را جمع کرد، چراغ قوه اش را گرفت و به دنبال منبع صدا گشت. در کمال تعجب، این فقط یک شاخه درخت بود که به پنجره اش ضربه می زد.
کیانا که خیالش راحت شد با اعتماد به نفس تازه به رختخواب رفت. او میدانست که میتواند از پس هر چالشی که در طول ماجراجویی در تخت دختر بزرگش بر سر راهش قرار میگیرد، برآید.
صبح روز بعد کیانا با خوشحالی و غرور از خواب بیدار شد. او شب را با موفقیت در تخت دختر بزرگش گذرانده بود و نمی توانست صبر کند تا به مامان و باباش بگوید!#