ماجراجویی بزرگ پسر کوچولو
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک، پسر بچه ای کنجکاو و ماجراجو با مادر مهربانش مادر زهرا و پدر دلسوزش پدر حمید زندگی می کرد. آنها از یک زندگی ساده و شاد با هم لذت می بردند.#
روزی پسر کوچولو از والدینش پرسید که چگونه نوزادان به دنیا آمدند؟ مادر زهرا و پدر حمید تصمیم گرفتند داستانی جادویی در مورد تولد یک کودک برای او تعریف کنند تا تخیل او را برانگیزد.
آنها درباره درختی جادویی در سرزمینی دور به او گفتند. این درخت میوه های خاصی داشت که وقتی به زمین می افتادند به بچه های کوچک گرانبها تبدیل می شدند.
پسر کوچولو مجذوب داستان شد و تصمیم گرفت برای یافتن درخت جادویی دست به ماجراجویی بزند و خودش شاهد این اتفاق معجزه آسا باشد.#
در طول راه، پسر کوچولو با موانع مختلفی مانند رودخانه خروشان و کوهی شیب دار مواجه شد. اما با شجاعت و اراده بر هر چالشی فائق آمد.#
سرانجام پسر کوچولو پس از یک سفر طولانی، درست زمانی که یکی از میوه های رنگارنگ افتاد و به یک نوزاد زیبا تبدیل شد، به درخت جادویی رسید.
پسر کوچولو به خانه برگشت تا ماجرای باورنکردنی خود را به مادر زهرا و پدر حمید بگوید. آنها به خاطر شجاع بودن او بسیار به او افتخار می کردند و همه از داستانی که به اشتراک گذاشته بودند خوشحال شدند.