داستان ما در شهری پر انرژی، پر از زندگی و رنگ آغاز می شود. غلام، دختر جوانی با موهای بنفش چشمگیر، در بازار پیاز می فروخت. بوی ادویه در فضا پیچید، شهر پر از پتانسیل بود.#
روزی غلام پیاز عجیبی پیدا کرد که با نوری مرموز می درخشید. او که کنجکاو شده بود، تصمیم گرفت تحقیق کند. کنجکاوی او را برانگیخت و با خود اندیشید: "این برخلاف هر چیزی است که من دیده ام."
غلام با هدایت پیاز درخشان، سفری را در سراسر شهر آغاز کرد. او از میان کوچههای باریک عبور کرد، از پلکانهای بلند بالا رفت و از میدانهای شلوغ عبور کرد و قلبش پر از انتظار بود.#
داستان رو با تصویر خودتون بازسازی کنید!
در جعبه جادویی از عکس خودتون استفاده کنید تا تصاویری یکپارچه و با کیفیت بازبینی شده برای تمامی صفحات داشته باشید.