ماجراجویی آفتابی یوسرا
یوسره دختر جوانی بود، سرشار از کنجکاوی و روحیه ماجراجو. او همیشه به دنبال کشف و یافتن مکانهای هیجانانگیز جدید برای بازدید بود. امروز یک روز عالی برای ماجراجویی بود، با آفتاب گرم و نسیم ملایم. یوسرا کلاه آفتابگیر و کوله پشتی خود را برداشت و به راه افتاد. #
همان طور که یوسرا راه می رفت، بوی شیرین هوای تابستان را استشمام کرد که هوای اطرافش را پر کرده بود. او به زودی با یک مسیر پر پیچ و خم پوشیده از درختان بلند روبرو شد و به دنبال آن شد تا ببیند چه چیزی در پیش است. او مراقب بود که در مسیر بماند، مهم نیست که مسیرهای خارج از مسیر چقدر وسوسه انگیز به نظر می رسید. #
مسیر در طول مسیر چند دست انداز داشت، اما یوسرا استقامت کرد و به زودی خود را در جنگلی سرسبز یافت که خورشید از میان درختان عبور می کرد. او از زیبایی جنگل و نحوه رقص نور خورشید روی درختان شگفت زده شد. #
یوسرا راه می رفت و به شگفتی های کوچک جنگل توجه می کرد و احساس آرامش و رضایت می کرد. در نهایت، او به یک فضای خالی رسید و یک دریاچه زیبا پیدا کرد که اشعه های خورشید را منعکس می کرد و او را به شنا دعوت می کرد. #
یوسرا کنار دریاچه نشست و بی سر و صدا آب را تماشا کرد و گرمای خورشید را روی صورتش احساس کرد. او به آرامی شروع به خوابیدن به خوابی آرام کرد که ناگهان با آب پاشیدن در دریاچه از خواب بیدار شد. او خانواده ای از اردک ها را دید که در دریاچه شنا می کردند و از آب گرم لذت می بردند. #
یوسرا از تماشای اردک ها مملو از شادی می شد و اهمیت مهربانی و مهربان بودن را، مهم نیست که با چه کسی ملاقات کنیم، به او یادآوری شد. لبخندی زد و برای اردک ها خداحافظی کرد و شروع کرد به سمت خانه برگشت و پیام مهربانی و صبر را با خود برد. #
یوسرا هنگام بازگشت به خانه احساس رضایت و خوشحالی می کرد و درس های ماجراجویی خود و احساس قدردانی از زیبایی های دنیای اطراف را با خود می برد. #