ماجراجویی آریا به استقلال
روزی روزگاری پسر جوانی بود که هرگز در اتاقش تنها نخوابیده بود. یک روز، او تصمیم گرفت که زمان آن رسیده است که یاد بگیرد چگونه مستقل بخوابد. امشب شب خواهد بود!#
با تاریک شدن آسمان، آریا کمی ترسید. او نصیحت پدرش را به یاد آورد: نترس، فقط از تخیل خود برای ساختن دنیایی جادویی استفاده کن.
آریا چراغ قوه اش را برداشت و شروع به ساختن موجودات جادویی روی دیوارها کرد. او اژدهای دوستانه، درختان سخنگو و ستاره های رقصان را در اطراف خود تصور می کرد.
وقتی آریا به رختخواب رفت، هنوز کمی عصبی بود. سپس به یاد لالایی آرامش بخش مادرش افتاد. او آن را آرام خواند و موجودات جادویی به آن پیوستند.
با لالایی آرامش بخش، آریا احساس خواب آلودگی کرد. چشمانش را بست و زمزمه کرد: "من می توانم این کار را انجام دهم. می توانم خودم بخوابم." موجودات جادویی همچنان مراقب او بودند.#
آن شب آریا با دوستان جادویی اش رویاهای شگفت انگیزی از ماجراجویی دید و صبح که شد به خاطر تنها خوابیدن به خودش افتخار کرد.#
از آن روز به بعد آریا به شجاعت و استقلال او ایمان داشت. هر وقت احساس ترس می کرد، به یاد جادوی آن شب می افتاد و می دانست که می تواند با هر چیزی روبرو شود.