لیلی و جنگل جادویی
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک دختری به نام لیلی زندگی می کرد. او عاشق کاوش در جنگل های مجاور، پر از موجودات جادویی و رنگ های زنده بود. روزی به اسبی مجروح برخورد کرد.
لیلی با احساس درد اسب تصمیم گرفت کمک کند. او از دانش خود در مورد گیاهان دارویی برای ایجاد مرهم درمانی برای پای آسیب دیده اسب استفاده کرد. او آن را به آرامی اعمال کرد و کلمات تشویق کننده را زمزمه کرد.
وقتی اسب شروع به بهبودی کرد، لیلی متوجه شد که درخششی باشکوه و اثیری دارد. او متوجه شد که این یک اسب معمولی نیست، بلکه موجودی از دنیای جادویی است که برای بازگشت به خانه به کمک او نیاز دارد.
لیلی با شجاعت در دل، سفری را آغاز کرد تا اسب را به دنیای عرفانی خود هدایت کند. آنها با موانع مختلفی روبرو شدند، اما لیلی پشتکار داشت و از هوش خود برای غلبه بر آنها استفاده کرد.#
لیلی و اسب جادویی در سفر خود با درختی عاقل و سخنگو مواجه شدند که به آنها توصیه می کرد مسیر ستاره های در حال چرخش را دنبال کنند تا دروازه خانه اسب را بیابند.
همانطور که آنها مسیر ستارگان در حال چرخش را دنبال می کردند، با یک فضای خالی زیبا و خیره کننده با یک دری درخشان مواجه شدند. اسب جادویی می دانست که این راه بازگشت به خانه است.
لیلی با چشمانی اشکبار با دوست جدیدش خداحافظی کرد. اسب از او به خاطر مهربانی و شجاعتش تشکر کرد و قول داد که او را در حالی که وارد دروازه می شود و ناپدید می شود به یاد بیاورد.