قول علی به مادر
روزی پسر شجاعی به نام علی بود که در دهکده ای کوچک زندگی می کرد. مادرش همیشه از اهمیت وفای به عهد به او می گفت. علی این درس ها را به دل گرفت و سوگند یاد کرد که به قولش وفادار و وفادار باشد.#
روزی علی را فراخواندند تا در کربلای 10 شرکت کند و قبل از حرکت به مادرش قول داد که سالم برگردد. با ترس در چشمانش برای پسرش دعا کرد و منتظر بازگشت او شد.
با شدت گرفتن جنگ، علی شجاعانه جنگید و به قولی که با مادرش داده بود، در دل وفا کرد. اما جنگ شدید و نابخشودنی بود و او در میان هرج و مرج گم شد. مردم فکر می کردند او یا سقوط کرده یا اسیر شده است.#
بیست و پنج سال گذشت و مادر علی همچنان صادقانه منتظر بازگشت پسرش بود. او معتقد بود که او یک روز برمی گردد تا به قولش عمل کند.
سرانجام مشخص شد که علی در جنگ سقوط کرده است. جسد او سرانجام به خاک سپرده شد و مادرش هر روز به زیارت قبر او می رفت و به او می گفت که چقدر افتخار می کند.
سال ها بعد، سندی پاره پاره پیدا شد که آخرین سخنان علی را برای مادرش فاش می کرد. از او خواست که او را ببخشد که نتوانسته به عهدش وفا کند و او را در مقابل امام حسین ناامید نکند.
مادر علی در لحظات پایانی آخرین سخنانش را زمزمه کرد: تونستم دوباره علی را ببینم. چشمانش را بست و با لبخند به پسرش پیوست. مادر و پسر تا ابد با هم خواهند بود، روحشان در عشق و وفاداری متحد می شود.