قفل های طلایی و روز مفید
روزی روزگاری در خانه ای دنج دختری کنجکاو و ماجراجو با موهای طلایی و چشمان آبی زندگی می کرد. او دوست داشت با مادرش وقت بگذراند، چیزهای جدید یاد بگیرد و در کارهای خانه کمک کند.#
یک روز صبح، دختر جوان تصمیم گرفت که می خواهد کار خاصی برای مادرش انجام دهد. "امروز چه کمکی می توانم بکنم، مامان؟" او پر از هیجان و آمادگی برای کمک پرسید.#
مادرش گفت: "خوب، عزیزم، میتوانی با جمعآوری میوههای تازه از باغمان برای یک سالاد میوه خوشمزه به من کمک کنی. این خیلی مفید خواهد بود!"#
دختر با قاطعیت به باغ رفت و رسیده ترین و آبدارترین میوه ها را با دقت چید. وقتی سبدش را تا لبه پر می کرد چشمانش از غرور می درخشید.
پس از جمع آوری میوه ها به آشپزخانه برگشت و آنها را با دقت شستشو داد. با خوشحالی گفت: "ببین مامان! ما برای سالاد میوه های خوشمزه زیادی داریم."
مادر و دختر با هم کار کردند تا سالاد میوه ای زیبا و خوش طعم درست کنند. دختر جوان با دانستن اینکه به مادرش کمک کرده است، احساس موفقیت و شادی زیادی کرد.
همانطور که آنها از سالاد میوه خوشمزه خود لذت می بردند، دختر می دانست که کمک به مادرش یکی از بهترین راه ها برای نشان دادن عشق و احترام است. از آن روز به بعد، او همچنان به یافتن راههای جدیدی برای کمک به مادرش و شاداب کردن هر روز ادامه داد.