قفل های طلایی و راه احترام
در دهکده ای آرام، پسری با قفل های طلایی و چشمان سبز زندگی می کرد. او به شیطنت و بی احترامی به بزرگان شهرت داشت. یک روز پدرش خیلی از دست او ناراحت شد.
پدرش که ناامید شده بود تصمیم گرفت به او درسی بدهد. او او را به جستجویی در جنگل فرستاد تا یک سنگ قیمتی افسانه ای را که نماد احترام و خرد بود پیدا کند.
پسر سفر خود را آغاز کرد و احساس می کرد مصمم بود ثابت کند که می تواند این کار را انجام دهد. با غروب خورشید، او به طور تصادفی به موجود کوچکی برخورد کرد که زیر یک کنده سنگی به دام افتاده بود.#
او با احتیاط نزدیک شد و با احتیاط چوب را بلند کرد و موجود را آزاد کرد. سپاسگزار، پیشنهاد داد تا او را در جستجوی سنگ قیمتی راهنمایی کند.
آنها با هم با چالش ها و موانع زیادی روبرو شدند. پسر در این راه صبر، مهربانی و اهمیت احترام به دیگران را آموخت.
سرانجام به غاری مخفی رسیدند که سنگ جواهر در آن آرام گرفت. پسر از این موجود برای راهنمایی و خردش تشکر کرد و تواضع و احترام نشان داد.#
پس از بازگشت به خانه، پسر به معنای واقعی این سنگ پی برد: احترام به دیگران بزرگترین گنجی است که می توان در اختیار داشت. از آن به بعد او فردی مهربان تر و محترم تر شد.