قطرات باران و آفتاب
در دهکده ای کوچک و آرام، دختری کنجکاو و ماجراجو به نام باران زندگی می کرد. او عاشق کاوش در دنیای اطرافش بود و آرزو داشت که با بهترین دوستش، مارسانا، به ماجراجویی های بی پایان بپردازد.#
یک روز باران و مارسانا تصمیم گرفتند برای یافتن گل رنگین کمان افسانه ای سفری را آغاز کنند. آنها بر این باور بودند که یافتن آن استحکام دوستی آنها را ثابت می کند و خاطراتی را برای مادام العمر ایجاد می کند.
باران و مارسانا در حین سفر در جنگل با پیچ و خم های غیرمنتظره ای مواجه شدند که با همکاری یکدیگر و به کارگیری هوش، شجاعت و خلاقیت خود بر آن غلبه کردند.#
باران و مارسانا در طول سفر خود به اهمیت حمایت از یکدیگر پی بردند. وقتی یکی از آنها احساس ترس یا خستگی می کرد، دیگری برای تشویق و قدرت حضور داشت.
سرانجام باران و مرسانا پس از روزها سفر و غلبه بر چالش های متعدد به گل رنگین کمان جادویی رسیدند که با رنگ های زنده و هاله ای از گرما و عشق می درخشید.
باران و مارسانا در حالی که گل رنگین کمان را در دست داشتند، متوجه شدند که گنج واقعی خود گل نیست، بلکه سفری است که با هم به اشتراک گذاشته اند و پیوندی که ایجاد کرده اند.
باران و مرسانا در بازگشت به روستای خود به دوستی و خاطرات سفر خود ادامه دادند. آنها آموخته بودند که داشتن یک دوست واقعی در کنار شما با ارزش ترین گنج است.