فاطمه سادات خواب رفتن به مکه را می بیند
فاطمه سادات دختر جوانی بود که در یکی از شهرهای کوچک ایران زندگی می کرد. گرچه جوان بود، از قبل قدردانی عمیقی از فرهنگ و میراث خود داشت و آرزو داشت روزی از شهر مقدس مکه دیدن کند. هر روز از پنجرهاش به بیرون نگاه میکرد و گمشده در زیبایی و شکوه شهر را تصور میکرد. #
خانواده فاطمه فقیر بودند، به همین دلیل او هر روز برای کنار گذاشتن پول برای سفر آخرش، قیچی میکرد و پسانداز میکرد. او در مدرسه سخت کار می کرد و در درس هایش کوشا بود تا بتواند بهترین باشد. او می دانست که اگر سخت کار کند، روزی می تواند رویای خود را به واقعیت تبدیل کند. #
تلاش و اراده فاطمه سرانجام نتیجه داد; او توانست آنقدر پول پس انداز کند تا رویای دیدار از مکه را محقق کند. او با هیجان چمدان هایش را بست و قبل از شروع سفر با خانواده و دوستانش خداحافظی کرد. #
سفر فاطمه به مکه طولانی و دشوار بود، اما هیچ گاه از عزم خود برای رسیدن به مقصد کوتاهی نکرد. در طول راه، او با موانعی مواجه شد، چه جسمی و چه عاطفی، که باید بر آنها غلبه می کرد. #
سرانجام فاطمه به شهر زیبای مکه رسید. او غرق زیبایی و عظمت محیط اطرافش شده بود و از رسیدن به آن تا اینجای کار احساس موفقیت زیادی کرد. او احساس ارتباط با شهر و مردم آن داشت و سرشار از حس تعلق و درک بود. #
با اینکه فاطمه به آرزویش رسیده بود، درس های قدرتمندی را نیز از سفرش گرفت. او اهمیت سخت کوشی و پشتکار و قدرت انعطاف و اراده را در غلبه بر موانع آموخته بود. #
فاطمه با فردی دگرگون شده به خانه بازگشت، چشمانش به دنیای اطرافش باز شد. او رویای خود را گرفته بود و با انعطاف پذیری، عزم راسخ و سخت کوشی آن را به واقعیت تبدیل کرده بود. #