فاتحه و مهدی: داستان عشقی جاودانه
روزی روزگاری در دهکده ای کوچک به نام ری، دختر زیبایی زندگی می کرد. فاتحه جوانی شجاع و مستقل بود که علاقه خاصی به طبیعت داشت. اغلب او را در کنار چشمه ی محبوبش علی می دیدند و پرندگان و حیواناتی را که برای نوشیدن از آن می آمدند تماشا می کردند. #
روزی فاتحه متوجه پسری قد بلند و خوش تیپ به نام مهدی شد که از کنار چشمه می گذرد. چهره مهربان و چشمان مهربانی داشت که توجه او را به خود جلب کرد. او ارتباط قوی با او احساس می کرد و مملو از احساس گرما و تحسین بود. #
فاتحه و مهدی شروع به گذراندن مدتی با هم، گفتگو و تحسین زیبایی طبیعت کردند. فاتزه با او پیوند محکمی داشت و می دانست که احساسش نسبت به او فراتر از تحسین است. #
فاتحه از این که مهدی هم همین احساس را داشت و هر دو احساس عشق مشترک داشتند، بسیار خوشحال بود. آنها اغلب در یک نقطه ملاقات می کردند و در کنار ساحل رودخانه پیاده روی طولانی می کردند و با یکدیگر صحبت می کردند و می خندیدند. #
ماه ها گذشت و این دو از هم جدا نشدند. فاتحه هر شب قبل از خواب، یواشکی به همان نقطه میرفت و دنبال مهدی میرفت. مطمئناً او همیشه آنجا بود و منتظر او بود و عشق آنها به یکدیگر هر روز بیشتر می شد. #
در یک روز سرنوشت ساز، فاتحه از مهدی خواست که بقیه عمرشان را با هم بگذرانند. او با کمال میل پذیرفت و با همه سختی ها، محبت فاطضه و مهدی به یکدیگر تزلزل ناپذیر ماند. #
و به این ترتیب فاتحه و مهدی به شادی و خوشی زندگی کردند و عشق آنها برای همیشه پایدار است. #