عینک های خوش قلب
روزی پسر نازنینی به نام رضا در یک شهر رنگارنگ زندگی می کرد. او منحصر به فرد بود زیرا بینایی ضعیفی داشت. اما او قلبی پر از مهربانی داشت و همه را دوست داشت.
دوست صمیمی او آرش اغلب بدجنس بود و دیگران حتی رضا را مسخره می کرد. اما رضا انقدر مهربون بود که فقط لبخند میزد و نادیده میگرفت.#
یک روز دانش آموز جدیدی وارد کلاس آنها شد. به لهجه عجیبش همه خندیدند جز رضا.#
آرش او را به شدت اذیت کرد اما رضا از او دفاع کرد. او به او کمک کرد کمتر احساس تنهایی کند.#
یک روز صدای آرش از دست رفت. همه از جمله او ترسیده بودند. اما رضا به او اطمینان داد که همه چیز درست خواهد شد و به او دلداری داد.
آرش از مهربانی رضا متاثر شد. او متوجه اشتباه خود شد و از همه کسانی که تا به حال مسخره کرده بود عذرخواهی کرد.
از آن روز به بعد آرش راهش را عوض کرد. او هم مثل رضا مهربان و صمیمی شد. آنها برای همیشه بهترین دوستان باقی ماندند.#