علفزار بزرگ و آسمان فروزان که به آن خیره می شوم
دختر جوانی با هیبت به چمنزار بزرگ و آسمان درخشانی که او را احاطه کرده بود خیره شد. او در کنار وسعت و زیبایی طبیعت، احساس کوچکی و بی اهمیتی می کرد، اما در عین حال، آسمان او را سرشار از شجاعت و عزم برای شروع سفر کرد. #
دختر با بال زدن به سمت ناشناخته، پر از احساس عمیق و شگفتی بود. او احساس می کرد که با زیبایی خیره کننده و رمز و راز دنیای اطراف خود بسیار مرتبط است. به هر طرف که نگاه می کرد، مناظر و صداهای جدیدی برای کشف و کشف وجود داشت. #
دختر ساعت ها در چمنزار و آسمان سفر کرد و با هر قدمی که برمی داشت چیز جدید و هیجان انگیزی پیدا می کرد. او میدانست که راه پیش رو هر چقدر هم سخت یا چالش برانگیز باشد، هرگز تسلیم نمیشود. #
همانطور که روز به آرامی به شب تبدیل شد، دختر شروع به تفکر در مورد سفر خود و تجربیاتی کرد که با آن روبرو شده بود. او متوجه شد که در مورد دنیای پر جنب و جوش اطرافش و اعماق شجاعت خود بیش از آن چیزی که تصورش را می کرد آموخته است. #
دختر لبخند زد، زیرا حالا میدانست که بخشی از چیزی بزرگتر از خود بودن به چه معناست. زیبایی چمنزار و آسمان او را سرشار از حسی عمیق از آرامش، امید و شادی کرده بود. او آماده بود تا به سفر خود ادامه دهد. #
دختر شجاعت و عزم تازه یافته خود را در آغوش گرفت و در تلاش خود برای کشف جهان و کشف شگفتی های جدید به پیش رفت. او دیگر از ناشناخته نمی ترسید، بلکه آن را با اشتیاق و کنجکاوی در آغوش می کشید. #
مهم نیست چقدر سفر کرده و با چه تجربیاتی روبرو شده است، دختر هرگز زیبایی را که در چمنزار بزرگ و آسمان فروزان یافته بود، که با هیبت و تحسین به آن خیره شده بود، فراموش نمی کند. #