عشق ناتمام امیر
در دهکده ای کوچک پسری به نام امیر زندگی می کرد، قد بلند با چشمان و ابروهای سیاه، خوش اندام، خوش تیپ و به مهربانی اش معروف بود، اما در دلش عشقی به مهسا بود.
امیر مهسا را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. با این حال پدر مهسا او را به پیرمردی ثروتمند قول داد. امیر دل شکسته برای اندوختن مال به سفر رفت.#
امیر در طول سفر با موانع مختلفی روبرو شد. با این حال، عشق او به مهسا قدرت غلبه بر همه سختی ها را به او می داد.
امیر گنجی پیدا کرد. شادی با این فکر که بالاخره می تواند با مهسا ازدواج کند قلبش را پر کرد. با این حال متوجه شد که ثروت نمی تواند عشق و شادی مهسا را بخرد.
او به روستای خود بازگشت، در حالی که باطن غنی تر بود تا ظاهر. او از جستجوی مهسا دست کشید و فهمید که ارزش واقعی در ثروت نیست، بلکه در عشق است.
مهسا که به عشق واقعی امیر پی برد، او را بر ثروت برگزید. آنها با خوشحالی زندگی کردند و عشقشان را گرامی داشتند و ثابت کردند که عشق واقعی را نمی توان خرید جز احساس.
داستان عشق آنها به یک افسانه تبدیل شد و به همه یادآوری کرد که عشق واقعی ثروت نیست بلکه مهربانی و احساسات واقعی از قلب است.