عباس و ماشین مسابقه اش
یک روز معمولی برای عباس بود. بیدار شد، برای مدرسه آماده شد و بس. او هرگز تصور نمی کرد که این روز به اتفاق خاصی منجر شود. #
در مدرسه، عباس حوصله اش سر رفته بود. کلاس ها بیهوده به نظر می رسید و سخنرانی ها جالب نبود. عباس در اوقات فراغت تنها کاری که میخواست انجام دهد این بود که ماشینهای گاراژ مدرسه را سرهم کند. #
آن روز عباس تصمیم گرفت به گاراژ سفر کند. همانطور که او در حال سرهم کردن با یک ماشین بود، ایده ای در سرش شکل گرفت: او می خواست یک ماشین مسابقه بسازد! #
عباس شروع به ترسیم طرحی برای ماشین مسابقه کرد و به زودی در مراحل ساخت آن عمیق شد. او ساعت ها کار می کرد و تمام جزئیات کوچک را کامل می کرد. #
وقتی ماشین مسابقه کامل شد، عباس خیلی افتخار کرد. او به داخل دستگاه پرید و در اطراف مسیر مدرسه دوید و از کنار همه همکلاسی هایش که تحت تأثیر پروژه او قرار نگرفته بودند، گذشت. #
عباس خودش را ثابت کرده بود. او به چیزی دست یافته بود که هیچ کس نتوانسته بود انجام دهد. او زحمت و تلاش زیادی کشیده بود و نتیجه داده بود. #
عباس درس ارزشمندی گرفته بود. او با تلاش و هرگز تسلیم نشدن توانست به رویای خود یعنی ساخت ماشین مسابقه جامه عمل بپوشاند. #